دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی Salesman...
آلزایمر نداره هنوز ولی شواهد ابتداییش رو بعضی اوقات میبینم و دلم خون میشه. توی پنج دقیقه ماجرایی که اخیرا براش اتفاق افتاده رو حداقل دو بار تعریف میکنه. خاطرات گذشتهاش هم که خط به خط حفظ شدم.
دیشب پنج شیش تا قلیه جگر خوردم و سیر شدم و رفتم عقب. چای رو به پدرجان داد آورد. گفتم مرسی بعد غذا Salesman...
اولین بار توی مراسم باباجون دیدمش. انقدر ملوس و نرم و سفید و بانمک بود که هی یادم میرفت الان عزادارم و تمام حواسم رو به خودش جلب کرده بود. حتی وقتی بقیه داشتن پک خوراکی درست میکردن تا همونطور که توی اعلامیه گفته بودیم به جای مراسم صرف نیازمندان بشه، من با خوشحالی گفتم حواسم به نینیه. شما مشغول ب Salesman...